کاریکلماتور متین یحیی زاده



بعد از بیداری.



تو زیبا نبودی. در واقع اصلا زیبا نبودی. آن هم وقتی در جمع دخترهای دانشگاه، بین آن همه حوری و پری، می ایستادی. آن کک و مک ها که در صورتت داشتی و آن جوش های پیشانیت، از تو یک دختر زشت ساخته بود. ظاهرت هرگز نمی توانست کسی را به خودش جذب کند حتی من. ولی وقتی عاشقت شدم که  بطور اتفاقی سوالی از من پرسیدی. دقیقا یادم نیست چه سوالی بود. گفتی کدام کلاس با کدام استاد برگزار می شود؟ یا اینکه کدام استاد در کدام کلاس است ؟ یادم نیست. آن لحظه فقط موسیقی که از دهانت خارج می شد را می شنیدم. زیبا نبود. شاهکار بود.  
راستش  واقعیتی وجود دارد که آن را باتو در میان نگذاشته ام. هرگز نمی دانی که چقدر برایم سخت و دردناک است وقتی در جمع صحبت می کنی و مردهای دیگر از موسیقی کلامت لذت می برند. بعد ازدواجمان این شکنجه روحی من شده است و هنوز نمی توانم  با آن کنار بیایم. هیچ وقت هم به رویت نیاوردم. مدت هاست دارم باخودم  کلنجار می روم که این مشکل بزرگ را حل کنم. عزیزم صبح که از خواب بلند شدی  دیگر آن زبان شیرین و کار بلدت را نخواهی داشت. مرا ببخش. مجبور شدم در شربت انگورت که یکی از نوشیدنی های مورد علاقه تو است و برایش کلی از من تشکر کردی پودر خواب آور بریزم. می دانم اگر بیدار بودی هرگز نمی گذاشتی زبانت را ببرم. خب من هم  دوست داشتم با زبانت خداحافظی کنی.  می دانم که  این حق تو است . ولی متاسفم و امیدوارم وقتی از خواب بیدار شدی و چاقو را در دست خودت دیدی به من که در کنارت خوابیدم شک نکنی.


متین یحیی زاده


صلح 

کبوتر صلح وقتی از جنگ به خانه برگشت، یاداشتی را دید. 
سلام عزیزم. 
وقتی این نامه را می خوانی  من مایل ها پرواز کرده ام. زیرا  دیگر تحملش را ندارم. اگرچه تصمیم  سختی بود اما گرفتم! نه اینکه تو را دوست نداشته باشم  ولی ترجیح دادم که بروم و با کبوتری معمولی که بفکر خانه و کاشانه خودش است  زندگی کنم. هر روز که نمی شود رفت و این آدم ها را آشتی داد. یکبار برای همیشه بگذار آنقدر همدیگر را بکشن تا نسلشان منقرض شود. از آنجایی که میدانستم اگر به تو اعتراض کنم مسئله را جدی نمی گیری تصمیم گرفتم بی خبر بروم. »
کبوتر یاداشت را  به جهتی ناخواسته پرتاپ کرد و بعد رفت به سمت اتاقکی مخفی تا غنیمت های جنگی ای را که با خود آورده بود به کلکسیونش اضافه کند.


متین یحیی زاده

سیاهچاله 

وارد داروخانه می شوم. کاغذی را که به خاطر عرق کف دستم، مچاله شده ،روی پیشخوان می گذارم. مردی که آن طرف پیشخوان ایستاده است  کاغذ را بر میدارد و به سمت قفسه های ته داروخانه می رود. دیشب تمام  اینترنت را زیر رو کردم تا سرآخر از قرصی خوشم آمد که اسم عجیب و غریبی داشت. آنقدر عجیب که مجبور شدم نامش را با خط خوش روی کاغذ بنویسم. حساب کردم با این قرص، طعم خودکشیم تلخ تر می شود. آن مرد  هم که رفته است پشت قفسه ها و دیده نمی شود. با خودم می گویم معطلش نکن مرد ،زودتر آخرین ناهار امروزم را بیاور. یک تق می زنم روی میز. دو تق، سه تق.صدایی از جیبم بلند می شود. نگاه می کنم می بینم لیلا پیامک داده است.  نوشته"  نمی رود. پیشم می ماند." برمیگردم. 
می بینم مردی  که کاغذ را روی پیشخوان گذاشته بود رفته است. آن کاغذ را می گذارم داخل گشو. از خط زیبایش خوشم آمده. صدایی از جیبم بلند می شود. نگاه می کنم می بینم لیلا پیامک داده است.نوشته "سر راهم برای تولد دخترمان کیک بخرم". همان لحظه زن و مرد پیری  وارد داروخانه می شوند. مرد کاغذی را که به خاطر عرق کف دستش مچاله شده، روی پیشخوان می گذارد که خط خوشی دارد. بعد دست زن را می گیرد می گوید" لیلا امروز باشکوه خواهیم بود". به ته داروخانه نگاه می کنم. باید بروم از آنجا قرص مورد نظرشان را بیاورم. همانطور که میروم پشت قفسه های ته داروخانه، صدای تق تق انگشتان آن دو روی پیشخوان را هم می شنوم.





متین یحیی زاده



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اینجا همه چی هست دکترها mahanparvaz مُـعادِلـًٌـِهٌّ ۍًٍٍٍ زًٌٍِنـدِگے تعمیر تخصصی خودروهای رنو استقلال خوزستان farzinchat فیسبوک ایرانیان ازدواج دائم و ازدواج موقت دکتر علی طاهری روانکاو و روانشناس بالینی